وسوسه هاي ارديبهشت

علي قانع
alighane20022002@yahoo.com

وسوسه هاي ارديبهشت


علي قانع

پروانه را روي برانکارد مي گذارند. قنداق پيچ شده لاي يکي از ملحفه هايي که خودش با سليقه کامل توي کمد روي هم چيده بود. شسته و اطو کرده و تا خورده. با گلهاي صورتي بزرگ هميشه توي حرفهايش مي گفت که وقتي مهمان به خانه ي آدم مي‌آيد چشمهايش فقط دنبال رختخواب صاحبخانه است که تميز باشد ميگفت آبروي خانه همين ملحفه هاي تميز است. يکي از مامورها به ديگري چيزي مي گويد صدايش را اصلا نمي شنوم حتما بايد گفته باشد که يک ملحفه کفايت نمي کند. دوستش يکي ديگر بر مي دارد و روي پروانه مي کشد ملحفه را با دو دست توي هوا تکان مي دهد و باز مي کند و صاف و مرتب روي بدن او مي اندازد همزمان بوي پودر لباسشويي توي اتاق مي پيچد. چند جاي ملحفه در جا خيس مي شود. خيسي روي پارچه گل بته هاي بزرگ ملحفه را که رنگ صورتي ملايمي دارد به قرمز جگري و لزج بر مي گرداند مامور توي بيسيمش چيزي مي گويد حتما بايد گفته باشد که بيايند و پروانه را ببرند باز هم صدايش را نميشنوم صداي هيچکدا مشان را نمي شنوم نه آنها و نه آدمهايي که پشت در اپارتمان جمع شده اند. دهانشان مي جنبد و با چشمهاي مضطرب نگاهم مي کنند آنها هم حتما بايد چيزهايي گفته باشند يا اينکه بعدا بگويند. يکي شان دخترم را بغل گرفته و آرامش مي کند موهايش توي صورت خيسش پخش شده رطوبت اشکها موهاي سياهش را چند شاخه کرده و به گونه هايش چسبانده است. گريه اش دلم را زير و رو مي کند اما صداي شيون و زاري اش را اصلا نمي شنوم فقط حس مي کنم توي قلبم توي ذهنم حتي وقتي که نگاهم را از او بر ميدارم وقتي لابلاي جمعيت گم مي شود باز هم صداي گريه کردنش توي مغزم زنگ مي زند با خود فکر مي کنم اين همه هياهو مي تواند چقدر ساده تمام شود انگار که هيچ اتفاقي نيفتا ده باشد مثل يک ساعت پيش مثل د يروزم يا روزهاي قبل فقط چند دقيقه بيشتر طول نمي‌کشد.همسايه ها و بقيه آدمها که بيرون ايستاده اند سرشان را با حيرت تکان مي دهند و به خانه هايشان بر ميگردند مامورها بيسيم ها را خاموش مي کنند بعد سوار ماشين ها مي شوند و مي روند پروانه را مي برند پيچيده در ملحفه با گل بته هاي سرخ رنگ و لزج و يقينا من هم بايد بروم همراه پروانه همراه مامورها! يا يک جاي ديگر همه چيز مبهم است اما ميدانم که د يگر نمي توانم بمانم به دخترکم فکر مي کنم دوباره د لم به د رد مي آيد او مي ماند و مبلمان خانه تلويزيون رنگي و ملحفه هاي تا شده‌ي توي کمد و .....به دستهايم نگاه مي کنم هنوز هم با ورم نمي شود....!!

توي حياط دخترکم دارد مي دود و يک چيزي را د نبال مي کند سبک و با نشاط بدون هيچ دغد غه خاطري مثل يک قاصد ک سوار بر نسيم سرم را به پنجره نزد يکتر مي کنم سر به سر پروانه ها گذاشته پروانه ها هم تن به بازي داده اند گاهي در اطراف چند بته گل ناز خود روي باغچه گاهي همپاي قدم هاي کوچک و بازيگوش دخترم و يا در امواج موهاي سياهش که پروانه وار مي رقصد و مي د ود و ...پروانه براي چند ثانيه از آشپزخانه بيرون مي آيد يک جمله کوتاه مي گويد و دوباره غيب مي شود.
: تلفن صداي زنگ زدنش رو نمي شنوي...؟؟
با آن دستکش هاي لاستيکي که روي صورتش گرفته و پيشبند و نگاه جدي اش شبيه به يک جراح با سابقه شده است. دو شاخه تلفن را بيرون مي کشم داشتم چيزي مي نوشتم قلم را به دست مي گيرم و ادامه مي دهم. «کسي حرفي هم که نزند حتي به تقويم و تاريخ روزنامه ها هم که نگاهي نيندازم ارديبهشت ماه را با تمام وجود حس ميکنم اين روزها چشمهايم را مي بندم و فقط نفس هاي عميق مي کشم از اولين ثانيه هاي شروع صبح تا نيمه هاي شب تا اينکه نا خواسته به خواب بروم وقتي خانه هستم وسوسه هاي دست نيافته هجوم مي آورند. توي مسير شاخه هاي ياس که از د يوار خانه ها آويزانند و محل کارم هم شکوفه هاي سنجد دوره ام ميکنند. خيلي غير منتظره است همه چيز مثل اين ميماند ماهها در يک جاي در و پيکر بسته اي زنداني باشي و يک باره بالاي سرت دروازه اي باز شود و دريا يي از شهد گلها را روي آسمانت خالي کنند تا به خودت بيايي ميبيني غرق شده‌اي غرق که نه شايد بشود گفت مست – از خود بيخود- د يوانه- شيدا....»

باز هم صداي پروانه- اين بار بيرون نمي آيد و همانجا از توي آشپزخانه با صداي بلند مي پرسد: کي بود...؟ ميگويم کي- کي بود...!!

: خوب معلومه ديگه- تلفن رو مي گم آقاي نوبل اد بيات... مي گويم: کسي نبود- مزاحم تلفني- يا يکي ديگه- قطع کر د...

شروع مي کند به حرف زدن در باره تلفن هايي که وقت و بي وقت زده مي شود و احتمالاتي که مي دهد- بعد راجع به تلفن هاي مشابهي که به فاميل زده اند و چيزهايي که پيش آمده و خيلي چيزهاي د يگر- دوباره ادامه مي دهم...« و اما ارد يبهشت- شاخه هاي ياس- شکوفه هاي سنجد و آواز پرنده ها- راستي اين يکي ديگر از معجزه هاي ارديبهشت ماه است- همين آواز خواند ن پرنده ها را مي گويم- با چشمهاي بسته هم مي توان فهميد که بهار به نيمه رسيده است- کافيست تمام حس ها را خنثي کني- الا حس شنوايي- آوازشان با ماههاي ديگر سال فرق مي کند- بعد مي بيني يک جوري با اين سيل معطر همخواني دارد- نغمه هاي شيدايي را به تمام حس مي کني- نواي عاشقي هايشان را – اما موسيقي پرندگان تابستان عطش دارد- طلب سايه هاي بعد از ظهر را ميکند. گاهي هم مثل پرنده هاي پاييزي خوان صداشان به خستگي مي زند و هر چه ماهها رد مي شوند پرنده ها هم غمگين تر مي خوانند- هيچوقت دل به آهنگ پرند گان شاخه هاي برفي نمي دهم- يعني طاقتش را ندارم
: خوب نظرت چيه...!؟

شستشوي ظرف ها تمام شده- آب دستهايش را با لبه هاي پيراهنش خشک مي کند و منتظر جواب ميماند- همين که هاج و واج نگاهش مي کنم مي فهمد که حواسم به او و به حرفهاش نبوده است. نفسش را با غيض بيرون مي دهد و مي رود. تا بيايم دست به قلم شوم دوباره ظاهر ميشود- دستهاي دخترم را هم گرفته و دنبال خود مي کشد- هر دو لباس پوشيده و آماده- هنوز در فکر نوشته ناتمامم هستم- چيزهايي مي گويد نمي شنوم- حتما بايد گفته باشد که مي روند تا سر خيابان يا پارک تا هوايي تازه کنند- يا چيز ديگري- در ورودي را به هم مي کوبد و مي روند...

پروانه سيني چاي را روي ميز مي گذارد آنجايي که من نشسته ام- بعد کنترل را بر ميدارد و تلويزيون را روشن مي کند- برنامه آشپزي- ليوان که به لبها يم مي رسد بلا فاصله دهانم مي سوزد و سرم را پس مي کشم. به خود م مي آيم مي گويد: اوه...چه خبرته...حتما اينجا نبودي باز هم ها- دوباره سرر يز شده بود- داشت تراوش مي کرد باز- نه... و خند يد... قلم و کاغذ را بر ميدارم و دقيق تر مي شود- خوراک رولت گوشت- مواد لازم – گوشت بي استخوان- روغن و پياز و ...سوال مي کنم: چي....!؟ او هم همين را جواب مي دهد : چي...چي...!؟ دوباره مي پرسم: چي رو مي گفتي...!؟ مي گويد: شعر و شاعري- نبوغت- چه ميد ونم چيزهايي که مي نويسي- اصلا ولش کن... حبه قند لاي د ندانهاش خرد مي شود- يکي دو جرعه چاي با عجله سر مي کشد و صداي تلويزيون را بلند تر مي کند« پياز را تفت مي دهيم و به سس گوجه اي که قبلا آماده شده اضافه مي کنيم...»

بلند مي شوم و مي ر وم- توي اتاق خواب بساط خياطي پهن است- تقريبا همه جاي اتاق انبوهي از پارچه هاي ملحفه اي غرق در گل هاي بي جان- بي رنگ- بي بو- دخترکم عروسکش را بغل گرفته و روي تخت خوابش برده- د ستي به موهايش مي کشم که روي گل بته هاي پارچه ها پهن شده بعد هم يک بوسه از چشمهاي سياه خواب آلودش – از قفسه ي کتابها يکي را بر ميدارم- قلم و دفتر ياد داشتم را هم همينطور- مي گويم: نميشه اينجا رو يه کم مرتب کني- حداقل يه جايي که بشه نشست...

صدايم را نمي شنود- برنامه آشپزي هنوز ادامه دارد . پناه مي برم به آشپزخانه- يک صند لي بر ميدارم و مينشينم کنار پنجره اي که رو به حياط است. آنجا از بلنداي طبقه دوم سبز مغز پسته اي خوش رنگي روي تک درخت حياط توي چشم مي زند- زير پايش خاک زنده است- يک دو بته گل خود رو و علفهاي هرز- يک د سته گنجشک هم با شتاب روي آسمان تک درخت بال و پر مي زنند گاهي روي جوانه ها مکثي مي کنند- پنجره را که باز مي کنم هواي ارديبهشت ماه به صورتم مي خورد و کرختم مي کند- صداي بازي پرنده ها خيلي دور است يا اصلا صدايي نيست- داد مي زنم و مي گويم: صداي تلويزيون رو کمش کن – شنيدي...

« حالا تو اين مرحله محتويات رولت مي بايست حد اقل حدود بيست دقيقه با حرارت ملايم پخته بشه...»

دوباره سر ريز شده- ياد حرفهاي پروانه مي افتم و شروع به نوشتن مي کنم-« وسوسه هاي ارديبهشت- زندگي- گل بته هاي بي رنگ- سبز مغز پسته اي آنسوي پنجره آپارتمان – هياهوي بي صدا ي گنجشکها- گذران عمر- رولت گوشت و....

« حالا بايد با يک چاقوي کاملا تيز گوشت لخت را به لايه هاي خيلي نازک برش داد...»
نگاهم به رديف کاردهاي آشپزخانه که روي قفسه ها آويزانند قفل مي شود- قلم از لاي انگشتهايم آهسته سر مي خورد و روي زمين مي غلتد...!!

بهار 8 7

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30074< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي